زندگینامه حضرت جرجیس (ع)
فرمود: من از اهل رومم و در فلسطین مى باشم. پس امر كرد كه آن حضرت را حبس كردند و بدن مباركش را به شانههاى آهنین مجروح كردند تا گوشتهاى او ریخت و سركه بر بدنش مى ریختند و پلاسهاى درشت بر آن بدن مجروح مى مالیدند، پس امر كرد كه سیخ هاى آهن را سرخ كنند و بدنش را به آنها داغ كنند، چون دید كه به اینها كشته نشد امر كرد میخهاى آهن بر رانها و زانوها و كف پاهاى او كوبیدند، چون دید به اینها نیز كشته نشد امر كرد میخهاى بلند از آهن ساختند و بر سرش فرو بردند كه مغز سرش روان شد، و فرمود سرب را آب كردند و بر بدنش ریختند و ستونى از آهن در زندان بود كه كمتر از هیجده نفر آن را نقل نمىتوانستند نمود حكم كرد كه آن را بر روى شكم او بگذارند، چون شب تاریك شد مردم از او پراكنده شدند، اهل زندان دیدند ملكى به نزد آن حضرت آمد و گفت: اى جرجیس! حق تعالى مى فرماید: صبر كن و شاد باش و مترس كه خدا با تو است و تو را از ایشان خلاصى خواهد داد و ایشان تو را چهار مرتبه خواهند كشت و من الم و آزار را از تو دفع مى كنم.
چون صبح شد آن پادشاه گمراه آن مقرّب درگاه اله را طلبید و حكم نمود كه تازیانهاى بسیار بر پشت و شكم آن حضرت زدند و بازگفت كه او را به زندان برگردانیدند و به اهل مملكت خود فرمانها نوشت كه هر ساحر و جادوگرى كه در مملكت او باشد به نزد او بفرستند، پس فرستادند ساحرى را كه از همه ساحران ماهرتر بود و هر جادوئى كه توانست كرد و در آن حضرت تأثیر نكرد، پس زهر كشندهاى آورد و به آن حضرت خورانید، پس آن حضرت فرمود: «بسم اللّه الّذی یضلّ عند صدقه كذب الفجرة و سحر السّحرة» پس هیچ ضرر به آن حضرت نرسانید، پس آن ساحر گفت: اگر من این زهر را به جمیع اهل زمین مىخورانیدم هرآینه قوتهاى ایشان را مىكند و احشاى ایشان را مىریخت و خلقت همه را متغیر مىكرد و دیدههاى ایشان را كور مىكرد، پس اى جرجیس! توئى نور و روشنىبخش راه هدایت و چراغ ظلمات اهل ضلالت و توئى حقّ یقین، شهادت مىدهم كه خداوند تو بر حقّ است و هر چه غیر اوست باطل است، به او ایمان آوردم و تصدیق كردم به پیغمبران او و توبه مىكنم بسوى او از آنچه مرتكب شدم.
پس پادشاه او را كشت، و باز آن حضرت را به زندان فرستاد و او را به انواع عذاب معذّب گردانید و فرمود او را پاره پاره كردند و در چاهى افكندند و مجلسى آراست و مشغول شد به شراب و طعام خوردن، پس حق تعالى امر فرمود باد را كه ابر سیاهى برانگیخت و صاعقه هاى عظیم حادث شد، و زمین و كوهها بلرزیدند و مردم همه ترسیدند كه هلاك خواهند شد، خدا میكائیل را امر فرمود بر سر چاه آمد و گفت: برخیز اى جرجیس به قوّت خداوندى كه تو را آفریده و مستوى الخلقه گردانیده است.
پس آن حضرت زنده و صحیح برخاست، و میكائیل او را از چاه بیرون آورد و گفت:صبر كن و بشارت باد تو را به ثوابهاى الهى.
پس جرجیس علیه السّلام بازرفت به نزد پادشاه و فرمود: حق تعالى مرا بسوى تو فرستاده است كه به من حجت بر تو تمام كند، پس سپهسالار لشكر او گفت: ایمان آوردم به خداى تو كه تو را بعد از مردن زنده گردانید و گواهى مىدهم كه او حقّ است و هر خدائى غیر او هست همه باطلند، و چهار هزار كس متابعت او كردند و ایمان آوردند و تصدیق آن حضرت نمودند، پس پادشاه همه را به شمشیر قهر هلاك كرد و امر فرمود لوحى از مس ساختند و آتش بر روى آن افروختند تا سرخ شد و آن حضرت را به روى آن خوابانیدند و سرب گداخته در گلوى او ریختند و میخهاى آهن بر دیدهها و سر مباركش دوختند پس میخها را كشیدند و سرب گداخته به جاى آنها ریختند، پس چون دید كه به اینها كشته نشد امر كرد آتش بر آن حضرت افروختند تا سوخت و خاكستر شد و امر كرد تا خاكسترش را به باد دادند.
پس خدا امر فرمود حضرت میكائیل علیه السّلام را كه حضرت جرجیس علیه السّلام را ندا كرد و زنده شد و ایستاد به امر خدا و رفت به نزد پادشاه در وقتى كه در مجلس عام نشسته بود و باز تبلیغ رسالت الهى به او نمود، پس شخصى از اصحاب آن گمراه برخاست و گفت: در زیر ما چهارده منبر هست و در پیش ما خوانى هست و چوبهاى اینها از درختهاى متفرّقند كه بعضى میوه دهنده و بعضى غیر میوه، اگر سؤال كنى از پروردگار خود كه هر یك از اینها را درختى گرداند و پوست و برگ بهم رسانند و میوه بدهند من تصدیق تو مىكنم.
پس آن حضرت به دو زانو درآمد و دعا كرد، در همان ساعت همه درخت شدند و برگ و میوه بهم رسانیدند، پس پادشاه امر كرد آن حضرت را در میان دو چوب گذاشتند و آن چوبها را با آن حضرت با ارّه به دونیم كردند پس دیگ بزرگى حاضر كردند، زفت و گوگرد و سرب در آن دیگ ریختند و جسد شریف آن حضرت را در آن دیگ گذاشتند و آتش افروختند در زیر آن دیگ تا جسد آن حضرت با آنها بهم آمیخته شد، پس زمین تاریك شد، و حق تعالى حضرت اسرافیل را فرستاد نعرهاى بر ایشان زد كه همه به رو در افتادند و دیگ را سرنگون كرده گفت: برخیز اى جرجیس به اذن خدا، پس به قدرت حق تعالى آن حضرت صحیح و سالم ایستاد و رفت به نزد آن پادشاه ملعون گمراه باز تبلیغ رسالت نمود.
چون مردم او را دیدند تعجب كردند، پس زنى آمد و به آن حضرت عرض كرد: اى بنده شایسته خدا! ما گاوى داشتیم كه به شیر آن تعیّش مىكردیم و مرده است و مىخواهیم كه آن را زنده گردانى.
آن حضرت فرمود: این عصاى مرا بگیر ببر و بر سر گاو خود بگذار و بگو: جرجیس مى گوید برخیز به اذن خدا.
چون چنین كرد گاو زنده شد، و آن زن ایمان آورد.
پس پادشاه گفت: اگر من این ساحر را بگذارم، قوم مرا هلاك خواهد كرد.
پس همه اجتماع كردند بر قتل آن حضرت، پس امر كرد كه آن حضرت را بیرون برند و گردن بزنند، پس چون آن حضرت را بیرون بردند عرض كرد: خداوندا! اگر بتپرستان را هلاك خواهى كرد از تو سؤال مىكنم كه مرا و یاد مرا سبب شكیبائى گردانى براى هر كه تقرّب جوید بسوى تو به صبر كردن در نزد هر هولى و بلائى.
پس باز آن حضرت را گردن زدند و برگشتند، همه به یكدفعه به عذاب الهى هلاك شدند.
حیاة القلوب ج2 1295
چون صبح شد آن پادشاه گمراه آن مقرّب درگاه اله را طلبید و حكم نمود كه تازیانهاى بسیار بر پشت و شكم آن حضرت زدند و بازگفت كه او را به زندان برگردانیدند و به اهل مملكت خود فرمانها نوشت كه هر ساحر و جادوگرى كه در مملكت او باشد به نزد او بفرستند، پس فرستادند ساحرى را كه از همه ساحران ماهرتر بود و هر جادوئى كه توانست كرد و در آن حضرت تأثیر نكرد، پس زهر كشندهاى آورد و به آن حضرت خورانید، پس آن حضرت فرمود: «بسم اللّه الّذی یضلّ عند صدقه كذب الفجرة و سحر السّحرة» پس هیچ ضرر به آن حضرت نرسانید، پس آن ساحر گفت: اگر من این زهر را به جمیع اهل زمین مىخورانیدم هرآینه قوتهاى ایشان را مىكند و احشاى ایشان را مىریخت و خلقت همه را متغیر مىكرد و دیدههاى ایشان را كور مىكرد، پس اى جرجیس! توئى نور و روشنىبخش راه هدایت و چراغ ظلمات اهل ضلالت و توئى حقّ یقین، شهادت مىدهم كه خداوند تو بر حقّ است و هر چه غیر اوست باطل است، به او ایمان آوردم و تصدیق كردم به پیغمبران او و توبه مىكنم بسوى او از آنچه مرتكب شدم.
پس پادشاه او را كشت، و باز آن حضرت را به زندان فرستاد و او را به انواع عذاب معذّب گردانید و فرمود او را پاره پاره كردند و در چاهى افكندند و مجلسى آراست و مشغول شد به شراب و طعام خوردن، پس حق تعالى امر فرمود باد را كه ابر سیاهى برانگیخت و صاعقه هاى عظیم حادث شد، و زمین و كوهها بلرزیدند و مردم همه ترسیدند كه هلاك خواهند شد، خدا میكائیل را امر فرمود بر سر چاه آمد و گفت: برخیز اى جرجیس به قوّت خداوندى كه تو را آفریده و مستوى الخلقه گردانیده است.
پس آن حضرت زنده و صحیح برخاست، و میكائیل او را از چاه بیرون آورد و گفت:صبر كن و بشارت باد تو را به ثوابهاى الهى.
پس جرجیس علیه السّلام بازرفت به نزد پادشاه و فرمود: حق تعالى مرا بسوى تو فرستاده است كه به من حجت بر تو تمام كند، پس سپهسالار لشكر او گفت: ایمان آوردم به خداى تو كه تو را بعد از مردن زنده گردانید و گواهى مىدهم كه او حقّ است و هر خدائى غیر او هست همه باطلند، و چهار هزار كس متابعت او كردند و ایمان آوردند و تصدیق آن حضرت نمودند، پس پادشاه همه را به شمشیر قهر هلاك كرد و امر فرمود لوحى از مس ساختند و آتش بر روى آن افروختند تا سرخ شد و آن حضرت را به روى آن خوابانیدند و سرب گداخته در گلوى او ریختند و میخهاى آهن بر دیدهها و سر مباركش دوختند پس میخها را كشیدند و سرب گداخته به جاى آنها ریختند، پس چون دید كه به اینها كشته نشد امر كرد آتش بر آن حضرت افروختند تا سوخت و خاكستر شد و امر كرد تا خاكسترش را به باد دادند.
پس خدا امر فرمود حضرت میكائیل علیه السّلام را كه حضرت جرجیس علیه السّلام را ندا كرد و زنده شد و ایستاد به امر خدا و رفت به نزد پادشاه در وقتى كه در مجلس عام نشسته بود و باز تبلیغ رسالت الهى به او نمود، پس شخصى از اصحاب آن گمراه برخاست و گفت: در زیر ما چهارده منبر هست و در پیش ما خوانى هست و چوبهاى اینها از درختهاى متفرّقند كه بعضى میوه دهنده و بعضى غیر میوه، اگر سؤال كنى از پروردگار خود كه هر یك از اینها را درختى گرداند و پوست و برگ بهم رسانند و میوه بدهند من تصدیق تو مىكنم.
پس آن حضرت به دو زانو درآمد و دعا كرد، در همان ساعت همه درخت شدند و برگ و میوه بهم رسانیدند، پس پادشاه امر كرد آن حضرت را در میان دو چوب گذاشتند و آن چوبها را با آن حضرت با ارّه به دونیم كردند پس دیگ بزرگى حاضر كردند، زفت و گوگرد و سرب در آن دیگ ریختند و جسد شریف آن حضرت را در آن دیگ گذاشتند و آتش افروختند در زیر آن دیگ تا جسد آن حضرت با آنها بهم آمیخته شد، پس زمین تاریك شد، و حق تعالى حضرت اسرافیل را فرستاد نعرهاى بر ایشان زد كه همه به رو در افتادند و دیگ را سرنگون كرده گفت: برخیز اى جرجیس به اذن خدا، پس به قدرت حق تعالى آن حضرت صحیح و سالم ایستاد و رفت به نزد آن پادشاه ملعون گمراه باز تبلیغ رسالت نمود.
چون مردم او را دیدند تعجب كردند، پس زنى آمد و به آن حضرت عرض كرد: اى بنده شایسته خدا! ما گاوى داشتیم كه به شیر آن تعیّش مىكردیم و مرده است و مىخواهیم كه آن را زنده گردانى.
آن حضرت فرمود: این عصاى مرا بگیر ببر و بر سر گاو خود بگذار و بگو: جرجیس مى گوید برخیز به اذن خدا.
چون چنین كرد گاو زنده شد، و آن زن ایمان آورد.
پس پادشاه گفت: اگر من این ساحر را بگذارم، قوم مرا هلاك خواهد كرد.
پس همه اجتماع كردند بر قتل آن حضرت، پس امر كرد كه آن حضرت را بیرون برند و گردن بزنند، پس چون آن حضرت را بیرون بردند عرض كرد: خداوندا! اگر بتپرستان را هلاك خواهى كرد از تو سؤال مىكنم كه مرا و یاد مرا سبب شكیبائى گردانى براى هر كه تقرّب جوید بسوى تو به صبر كردن در نزد هر هولى و بلائى.
پس باز آن حضرت را گردن زدند و برگشتند، همه به یكدفعه به عذاب الهى هلاك شدند.
حیاة القلوب ج2 1295