داستان حضرت داود (ع)

ساخت وبلاگ

حضرت داوود عليه‏السلام‏

يكى از پيامبران بزرگى كه علاوه بر قدرت معنوى و نبوت، داراى حكومت ظاهرى وسيع نيز بود، حضرت داوود عليه‏السلام است كه نام مباركش شانزده بار در قرآن آمده است.

حضرت داوود عليه‏السلام در سرزمينى بين مصر و شام ديده به جهان گشود، او از نواده‏هاى‏

حضرت يعقوب است و به نُه واسطه به يكى از فررزندان حضرت يعقوب مى‏رسد، پدرش ايشا نام داشت.

او صد سال عمر كرد، كه چهل سال از آن را حكومت نمود.

ماجراى شهرت داوود عليه‏السلام - همانطور كه پيش از اين شرح داده شد - آن هنگام شروع شد كه به عنوان يكى از سربازان طالوت، به جنگ جالوت و لشگرش رفت و با سنگى كه در فلاخن خود نهاده بود، جالوت جبار را كشت .

ايشا ده پسر داشت، داوود عليه‏السلام كوچك‏ترين آن‏ها بود.

حضرت داوود عليه‏السلام بسيار خوش صورت بود، به طورى كه وقتى صدايش به مناجات بلند مى‏شد، پرندگان به سوى او مى‏آمدند و حيوانات وحشى گردن مى‏كشيدند تا صداى دلنشين او را بشنوند، او كوتاه قد و كبود چشم و كم‏مو بود، در ميان بنى اسرائيل و در پيشگاه طالوت فرمانده شجاع و باايمان لشگر بنى اسرائيل، داراى موقعيت عظيم بود، پس از آن كه طالوت از دنيا رفت، بنى اسرائيل حكومت و فرماندهى طالوت را در اختيار داوود عليه‏السلام گذاشتند، و همه ثروت‏هاى داوود را به او سپردند، وقتى كه به حاكميت رسيد، خداوند او را به مقام پيامبرى نيز رسانيد. 

ده خصلت عظيم داوود عليه‏السلام‏

در قرآن، در آيه 15 تا 20 سوره ص، خداوند داوود عليه‏السلام را با ده خصلت ارجمند مى‏ستايد، حتى به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم سفارش كرده كه در برابر گزند مخالفان و بدخواهان همانند داوود عليه‏السلام صبر و مقاومت داشته باشد.

در آيه نخست (آيه 17 سوره ص) چنين آمده:

اِصبِر عَلى ما يَقُولونَ وَ اذكُر عَبدَنا داوُودَ ذَالأَيدِ اءِنَّهُ اَوَّاب؛

اى پيامبر! در برابر آن چه مخالفان مى‏گويند شكيبا باش و به خاطر بياور بنده ما داوود عليه‏السلام را كه صاحب قدرت، و بسيار بازگشت كننده به خدا بود.

خصال دهگانه ارجمند داوود عليه‏السلام عبارتند از:

1 - صبر و مقاومت.

2 - مقام عبوديت و بندگى.

3 - قوت و قدرت معنوى و جسمى.

4 - بازگشت و رجوع مداوم به خدا، و رابطه تنگاتنگ با خدا.

5 - كوه‏ها در تسخير او بودند و با او صبح و شام تسبيح خدا مى‏گفتند.

6 - پرندگان در تسبيح خدا با او هم آواز مى‏شدند.

7 - آن‏ها نه تنها در آغاز كار بلكه در همه احوال، با تسبيح او هماهنگ مى‏شدند.

8 - داشتن حكومت استوار و مقتدرانه.

9- علم و دانش سرشار كه مايه بركات است.

10 - منطقى گويا، و بيانى لطيف و شيوا.

خداوند گاهى او را به عنوان نِعمَ العَبدِ نيكوترين بنده و زمانى او را به عنوان خليفه خود، و نيز به داشتن امتياز و فضايل‏ علم و حكمت‏ معرفى كرده، و نزول كتاب اخلاقى و مهم زبور را بر او، برشمرده‏او را با عالى‏ترين خصلت‏ها ستوده است.

كتاب زبور مشتمل بر نصايح و مناجات و امور اخلاقى است، مزامير زبور در كتاب عهدين، مشتمل بر 150 فصل است كه هر كدام به نام مزمور ناميده شده و سراسر آن به شكل اندرز، دعا و مناجات است.

ورود ناگهانى دو نفر شاكى نزد داوود عليه‏السلام و داورى او

حضرت داوود عليه‏السلام براى آن كه از گزند دشمن محفوظ بماند، پاسداران بسيار داشت، روزى در يكى از اطاق‏هاى قصر خود كه طبقه بالا بود و همواره در آن جا عبادت مى‏كرد و آن را محراب خود قرار داده بود و مشغول عبادت بود، ناگهان دو نفر بدون مقدمه و اجازه، سراسيمه از راه غير عادى، بالا رفتند و به حضور او رسيدند.

داوود عليه‏السلام از مشاهده آن‏ها وحشت كرد، زيرا فكر مى‏كرد قصد سويى دارند، ولى آن‏ها بى درنگ به داوود گفتند: نترس، ما دو نفر شاكى هستيم، و براى داورى نزد تو آمده‏ايم.

آنها به داوود عليه‏السلام مجال ندادند كه بپرسد: چرا از راه غير معمولى وارد شديد بى درنگ يكى از آن‏ها شكايت خود را چنين مطرح كرد: اين شخص برادر من است. نود و نُه ميش دارد، و من يك ميش بيشتر ندارم، در عين حال اصرار دارد كه همين يك ميش را به او واگذار كنم، و در سخن بر من چيره شده و مرا در بن بست قرار داده است.

داوود عليه‏السلام بى درنگ به شاكى گفت: قطعا برادرت با اين ادعا بر تو ستم نموده است و اين حادثه تازگى ندارد، بسيارى از دوستان نسبت به يكديگر ستم مى‏كنند، مگر آن‏ها كه ايمان آورده و داراى عمل صالح هستند.

طرفين نزاع با شنيدن اين سخن قانع شدند و رفتند، و اصل قضاوت داوود عليه‏السلام نيز مطابق واقع بود، ولى داوود عليه‏السلام در قضاوت عجله كرد، زيرا بى آن كه سخن شاكى ديگر را بشنود، بر ضد او داورى نمود، گرچه داوريش حق بود.

از اين رو بى درنگ متوجه شتابزدگى و ترك اولىِ خود شد و توبه و استغفار نمود بو به سجده افتاد و بازگشت به خدا نمود.

خداوند از لطف خود او را بخشيدو از اين ماجرا اين درس به انسان‏هاى داور داده شد كه در داورى خود عجله نكنند، تا حق كسى پايمال نشود.

مطابق روايتى كه از امام رضا عليه‏السلام نقل شده؛ فرمود: آن دو نفر دو فرشته به صورت انسان بودند كه به عنوان شكايت از همديگر، نزد داوود عليهماالسلام آمدند، و اين حادثه از اين جهت بود كه روزى داوود عليه‏السلام در ذهن خود گمان كرد كه خداوند در آن عصر كسى را عالم‏تر از او نيافريده، اين حالت نفسانى [كه يك نوع غرور و ترك اولى است ]موجب شد آن دو فرشته از سوى خدا نزد داوود عليه‏السلام بيايند. داوود در قضاوت عجله كرد، از مدعى بيّنه (دو شاهد عادل) نخواست، و از منكر چيزى نپرسيد، سپس متوجه اشتباه خود شده و توبه نمود. و فهميد كه آگاه‏تر از او در جهان وجود ندارد و به اين ترتيب به اشتباه بودن تفكر خود پى برد و خود را اصلاح كرد.

سنت شكنى و ازدواج داوود عليه‏السلام با زن بيوه‏

از عصر حضرت آدم عليه‏السلام تا زمان داوود عليه‏السلام بين مردم سنت شده بود كه اگر زنى همسرش كشته مى‏شد يا مى‏مرد، بلاتكليف مى‏ماند و حق نداشت با كسى ازدواج كند.

خداوند به داوود عليه‏السلام وحى كرد: كه اين سنت غلط را بشكن، و به مردم بگو: ازدواج با زنان بيوه جايز است.

پس از اين دستور الهى، داوود عليه‏السلام نخستين فردى بود كه به اين سنت شكنى اقدام نمود و با زنى كه همسرش به نام اوريا كشته شده بود، پس از به سر آمدن عِدّه، ازدواج كرد.

چون داوود عليه‏السلام به عنوان نخستين نفر اين كار را كرد، عده‏اى از مردم بهانه گير، از اين كار رنجيده خاطر شدندو در اين رابطه به شايعه‏پراكنى پرداختند. و بعضى نسبت‏هاى ناروا را به ساحت مقدس داوود عليه‏السلام دادند كه در تورات آمده و به راستى شرم آور و نابخردانه است.

عطاهاى بزرگ خدا به داوود عليه‏السلام‏

خداوند در آيات 10 تا 11 سوره سبأ پس از ذكر موهبت وسيع خود به داوود عليه‏السلام كه نشانگر مواهب بسيار معنوى و مادى به داوود عليه‏السلام است، سه عطيه بزرگ الهى را نام مى‏برد كه خداوند به حضرت داوود عليه‏السلام داد:

1 - خداوند به كوه‏ها فرمان داد كه با داوود عليه‏السلام (هنگام تسبيح) همصدا و هم آواز شوند.

2 - به پرندگان فرمان داد كه با داوود عليه‏السلام (هنگام ذكر خدا) همصدا و هم آواز گردند.

3 - خداوند آهن را براى داوود عليه‏السلام نرم كرد و به او دستور داد كه با آهن زره‏هاى كامل و فراخ بسازد، و حلقه‏هاى آن را به اندازه و متناسب كند.

وقتى كه حضرت داوود عليه‏السلام تسبيح خدا مى‏نمود، كوه‏ها و پرندگان صداى دلنشين و شيواى او را مى‏شنيدند و با او در ذكر خدا هم آهنگ مى‏شدند.

امام صادق عليه‏السلام در اين راستا فرمود: هنگامى كه داوود عليه‏السلام به سوى صحرا و بيابان حركت مى‏كرد، و آيات كتاب زبور را (كه غالباً به صورت مناجات بود) مى‏خواند، هيچ كوه و سنگ و پرنده‏اى نبود مگر اين كه با او همصدا مى‏شدند آرى، آن‏ها با شعورى كه داشتند تحت تأثير مناجات‏هاى اثربخش داوود عليه‏السلام قرار مى‏گرفتند و همنوا با او دل به خدا مى‏بستند.

او مناجات‏هاى كتاب زبور را با آن صداى خوش در محرابش مى‏خواند. پرندگان آن چنان مجذوب آن صدا مى‏شدند كه از هوا مى‏آمدند و بر روى داوود عليه‏السلام مى‏افتادند، و حيوانات وحشى براى شنيدن آن، پيش مردم مى‏آمدند و از آن‏ها نمى‏رميدند، زيرا همه، حواسشان غرق در لذت صداى داوود عليه‏السلام مى‏شد.

زهد و پارسايى داوود عليه‏السلام‏

با اين كه داوود عليه‏السلام داراى حكومت و امكانات وسيع بود، همواره به طور ساده مى‏زيست، و حريم پارسايى را رعايت مى‏كرد، حضرت على عليه‏السلام در يكى از خطبه‏هايش از پارسايى داوود عليه‏السلام ياد كرده و مى‏فرمايد: او صاحب صداى خوش، و خواننده بهشت است، با دست خود زنبيل‏هايى از ليف خرما مى‏بافت و به هم‏نشينان مى‏فرمود: كداميك از شما در فروش اين زنبيل‏ها مرا كمك مى‏كند؟ او از پول آن زنبيل‏ها نان جوين تهيه مى‏كرد و مى‏خورد.

زره‏بافى حضرت داوود عليه‏السلام‏

امام صادق عليه‏السلام فرمود: خداوند به حضرت داوود عليه‏السلام وحى كرد:

نِعم العَبدُ اَنتَ الّا اَنَّكَ تَأكُلُ مِن بَيتَ المالِ؛

تو نيكو بنده‏اى هستى، جز اين كه هزينه زندگى خود را از بيت المال تأمين مى‏كنى.

حضرت داوود عليه‏السلام چهل روز گريه كرد، و از خداوند خواست كه وسيله‏اى براى او فراهم سازد كه از بيت المال مصرف نكند، خداوند آهن را براى او نرم كرد، او هر روز با آهن يك زره مى‏ساخت، و آن را مى‏فروخت، به طورى كه در سال 360 زره بافت، و از بيت المال بى نياز گرديد.

آرى، قبل از آن عصر، جنگجويان وقتى به جنگ مى‏رفتند، لباس‏هاى آهنى مى‏پوشيدند كه پوشيدن اين لباس‏ها به خاطر سنگينى و انعطاف‏ناپذيرى، بسيار دشوار و خسته كننده بود.

داوود عليه‏السلام كه به مسأله جهاد و دفاع، اهميت بسيار مى‏داد، در اين فكر بود كه وسيله دفاعى رزمندگان در عين اين كه آن‏ها را حفظ مى‏كند، نرم و استفاده از آن آسان باشد. همين مطلب را از خداوند خواست.

خداوند آهن را مانند شمع و موم براى داوود عليه‏السلام نرم كرد، و از اين موهبت كمال استفاده را در زره‏سازى نمود.

روايت شده: روزى حضرت لقمان عليه‏السلام نزد داوود عليه‏السلام آمد، او مشغول درست كردن نخستين زره بود، لقمان سكوت كرد و چيزى نگفت، همچنان تماشا مى‏كرد و مى‏ديد داوود عليه‏السلام از آهن مقدارى مى‏گيرد و با آن مفتول‏هاى باريك مى‏سازد، و آن مفتول‏ها را داخل هم مى‏گذارد... لقمان همچنان منتظر بود ببيند كه داوود عليه‏السلام چه مى‏سازد؟!

تا اين كه داوود عليه‏السلام يك زره را به طور كامل ساخت و سپس برخاست، آن را پوشيد و گفت: به راستى چه وسيله دفاعى خوبى براى جنگ است.

لقمان با صبر و تحمل بدون سخن گفتن دريافت كه داوود عليه‏السلام چه چيزى مى‏بافته است، گفت: الصَّمتُ حِكمَة وَ قليل فاعِلُهُ؛ خاموشى حكمت است، ولى افراد خاموش اندكند.

جلال الدين مولانا در كتاب مثنوى مى‏گويد: لقمان وقتى كه ديد داوود عليه‏السلام لباسى با حلقه‏هاى آهن مى‏بافد تعجب كرد، مى‏خواست بپرسد، با خود گفت: خاموشى و تحمل بهتر است انسان در پرتو تحمل زودتر به مقصود مى‏رسد.

سرانجام بافتن آن تمام شد و داوود عليه‏السلام آن را پوشيد و به لقمان گفت: اين زره لباس نيكويى براى جنگ است. لقمان گفت: صبر نيز يار و پناه خوب، و برطرف‏كننده اندوه است:

گفت لقمان صبر هم نيكو دمى است

 

كو پناه و دافع هر جا غمى است

صد هزاران كيميا حق آفريد

 

كيميايى همچو صبر آدم نديد

صبر گنج است اى برادر صبر كن

 

تا شفا يابى تو زين رنج كهن‏

سعدى در گلستان مى‏گويد:

چو لقمان ديد كاندر دست داوود عليه‏السلام

 

همى آهن به معجز موم گردد

نپرسيدش چه مى‏سازى كه دانست

 

كه بى پرسيدنش معلوم گردد

گزينش داورىِ بهتر

گله گوسفندى شبانه وارد تاكستانى شدند، و برگها و خوشه‏هاى انگور آن تاكستان را خوردند. صاحب باغ از حادثه با خبر شد و صاحب گوسفند را نزد حضرت داوود عليه‏السلام آورد، و از او شكايت نمود، و از حضرت داوود عليه‏السلام خواست تا در اين مورد داورى كند.

حضرت داوود عليه‏السلام پس از بررسى چنين فهميد كه قيمت در آمد آن باغ كه به وسيله گوسفندان نابود شده به اندازه قيمت آن گوسفندان است، از اين رو چنين قضاوت كرد كه: گوسفندان بايد به صاحب باغ سپرده شوند.

حضرت سليمان فرزند داوود عليه‏السلام كه در آن هنگام خردسال بود، در آن جا حضور داشت و به پدر گفت: اى پيامبر بزرگ خدا! اين قضاوت را تغيير ده و تعديل كن.

داوود عليه‏السلام گفت: چگونه؟

سليمان عليه‏السلام گفت: گوسفندان را به صاحب باغ تحويل بده تا از منافع آن‏ها (از شير و پشمشان) استفاده كند، و باغ را به صاحب گوسفندان تحويل بده، تا در اصلاح آن بكوشد، وقتى كه باغ به حال اول بازگشت، آن را به صاحبش تحويل بده، و در همان وقت، گوسفندان را نيز به صاحبش بسپار.

هر دو قضاوت صحيح و عادلانه بود، ولى نظر به اين كه در مقام اجرا، قضاوت سليمان عليه‏السلام دقيقتر اجرا مى‏شد، و به طور تدريج بود و زندگى هر دو نفر (صاحب باغ و صاحب گوسفند) پس از مدتى سامان مى‏يافت، قضاوت سليمان از سوى خداوند انتخاب گرديد، البته قضاوت سليمان عليه‏السلام را خداوند به او تفهيم نمودو در ضمن، به وجود آمدن ماجرا به اين صورت، براى آن بود كه وصى حضرت داوود عليه‏السلام در ميان فرزندانش معرفى گردد، كه سليمان است نه غير او. براى روشن شدن مطلب نظر شما را به داستان زير كه تكميل كننده اين داستان است و از امام صادق عليه‏السلام نقل شده، جلب مى‏كنم:

خلافت و حكومت داوود عليه‏السلام بر روى زمين‏

از ويژگى‏هاى حضرت داوود عليه‏السلام و پسرش سليمان عليه‏السلام آن است كه خداوند مقام رهبرى و حكومت دارى را به آن‏ها داد.

و اين موضوع بيانگر آن است كه: دين از سياست جدا نيست، دين منهاى سياست، به معنى انسان بى‏بازو است، زيرا سياست بازوى اجرايى دين است و سياست بدون دين نيز عامل مخرب و ويرانگر است.

پيامبران هرگاه زمينه را فراهم مى‏ديدند، به تشكيل حكومت اقدام مى‏نمودند.

حضرت داوود عليه‏السلام سپس پسرش سليمان عليه‏السلام شرايط زمينه را براى تشكيل حكومت فراهم ديدند، خداوند آن‏ها را حاكم مردم نمود.

يا داوُودُ اءنّا جَعَلناكَ خَليفَة فِى الاَرضِ فَاحكُم بَينَ النّاسِ بالحقِّ؛

اى داوود! ما تو را خليفه (و نماينده) خود در زمين قرار داديم، پس در ميان مردم به حق داورى كن.

نيز مى‏فرمايد:

وَ شدَدنا مُلكُه وَ آتَيناهُ الحِكمَةَ وَ فَصلَ الخِطابِ؛

و حكومت داوود عليه‏السلام را استحكام بخشيديم و به او دانش و شيوه داورى عادلانه عطا كرديم.

حضرت سليمان عليه‏السلام پس از داوود عليه‏السلام وارث حكومت پدر شدو آن را به طور وسيعتر در اختيار گرفت (كه در داستان‏هاى زندگى او خاطرنشان خواهد شد)

عمر طولانى براى جوان به خاطر داوود عليه‏السلام‏

روزى حضرت داوود عليه‏السلام در خانه‏اش نشسته بود، جوانى پريشان‏حال و فقير نيز در نزد او نشسته بود، اين جوان بسيار به محضر داوود عليه‏السلام مى‏آمد و سكوت طولانى داشت. روزى عزرائيل به حضور داوود عليه‏السلام آمد و با نگاه عميق به آن جوان نگريست، داوود عليه‏السلام به عزرائيل گفت: به اين جوان مى‏نگرى؟

عزرائيل: آرى، من مأمور شده‏ام تا سرِ هفته روح اين جوان را قبض كنم.

دل حضرت داوود عليه‏السلام به حال آن جوان سوخت و به او مرحمت نمود و به او گفت: اى جوان آيا همسر دارى؟ جوان گفت: نه، هنوز ازدواج نكرده‏ام.

داوود عليه‏السلام به او فرمود: نزد فلان شخصيت (كه از رجال معروف و بزرگ بنى اسرائيل بود) برو، و به او بگو: داوود عليه‏السلام به تو امر مى‏كند كه دخترت را به همسر من گردانى، سپس شب با او ازدواج كن و كنار همسرت باش، و هر چه هزينه زندگى لازم است از اين جا بردار و ببر، و پس از هفت روز به اين جا نزد من بيا.

پيام داوود عليه‏السلام موجب شد كه آن شخصيت دخترش را همسر آن جوان نمايد، و آن جوان به دستور حضرت داوود عليه‏السلام عمل كرد، و پس از هفت روز نزد داوود عليه‏السلام آمد.

داوود عليه‏السلام از او پرسيد: اى جوان! اين ايام چگونه بر تو گذشت؟

جوان، بسيار به من خوش گذشت كه سابقه نداشت.

داوود عليه‏السلام: بنشين. او نشست و مجلس طول نكشيد ولى عزرائيل به سراغ آن جوان نيامد، داوود عليه‏السلام به او گفت: برخيز نزد همسرت برو و بعد از هفت روز به اينجا بيا.

جوان رفت و پس از هفت روز نزد داوود عليه‏السلام آمد و در محضرش نشست.

باز براى بار سوم به دستور داوود عليه‏السلام هفت روز نزد همسرش رفت و سپس نزد داوود عليه‏السلام آمد و در محضرش نشست. در اين هنگام عزرائيل آمد، داوود عليه‏السلام به عزرائيل فرمود: تو بنا بود پس از يك هفته براى قبض روح اين جوان به اين جا بيايى، چرا نيامدى و پس از سه هفته آمدى؟

عزرائيل گفت:

يا داوُود! اءنّ اللهَ تعالى رَحِمَهُ بِرَحمَتِكَ لَهُ فاَخَّرَ فِى اجَلِهِ ثَلاثينَ سَنَة؛

اى داوود! همانا خداوند متعال به خاطر مرحمت تو به اين جوان، به او لطف كرد، و مرگش را سى سال به تاخير انداخت.

همنشينى بانوى صبور با داوود عليه‏السلام در بهشت‏

روزى خداوند به حضرت داوود عليه‏السلام وحى كرد: نزد خلاده دختر اوس برو و او را به بهشت مژده بده و به او بگو همنشين تو در بهشت است.

داوود عليه‏السلام به اين دستور عمل كرد و به درِ خانه خلاده آمد و درِ خانه را كوبيد، خلاده پشت در آمد و همين كه در را باز كرد چشمش به داوود عليه‏السلام افتاد، عرض كرد: آيا از سوى خدا درباره من چيزى نازل شده است كه براى ابلاغ خبر آن به اينجا آمده‏اى؟

داوود عليه‏السلام: آرى.

خلاده: آن چيست؟

داوود: خداوند به من وحى كرد و فرمود: تو همنشين من در بهشت هستى.

خلاده: گويا مرا عوضى گرفته‏اى، او من نيستم بلكه همنام من است؟

داوود: خير، او قطعا تو هستى.

خلاده: اى پيامبر خدا به تو دروغ نمى‏گويم، سوگند به خدا من چيزى در خود نمى‏بينم كه چنين لياقتى يافته باشم و همنشين تو در بهشت شوم.

داوود: از امور باطنى خود اندكى با من صحبت كن تا بدانم چگونه است؟

خلاده: من يك حالتى دارم كه هر دردى بر من وارد شود، و هر زيان و نياز و گرسنگى به من برسد، هرگونه باشد بر آن صبر مى‏كنم و از خدا رفع آن را نمى‏خواهم تا خودش برطرف سازد (پسندم آن چه را جانان پسندد) و جاى آن دردها و زيان‏ها، عوضى از خدا نمى‏خواهم، بلكه شكر و سپاس آن‏ها را به جا مى‏آورم.

داوود عليه‏السلام راز مطلب را دريافت و به او فرمود:

فبِهذا بَلَغتِ ما بَلَغتِ؛

تو به خاطر همين خصلت‏ها به آن مقام رسيده‏اى.

امام صادق عليه‏السلام پس از نقل اين ماجرا فرمود:

وَ هذا دِينُ اللهِ الَّذِى ارتَضاهُ للصَّالِحينَ؛

و اين همان دين خدا است كه آن را براى شايستگان پسنديده است.

نمونه‏اى از عدالت و احسان خدا

در روايات آمده: بانويى فقير و بى‏نوا در عصر حضرت داوود عليه‏السلام زندگى مى‏كرد. با اندك پولى كه داشت هر روز (يا هر چند روز) اندكى پشم و پنبه مى‏خريد و به كلاف نخ تبديل مى‏نمود و سپس آن را مى‏فروخت و به اين وسيله معاش ساده زندگى خود و بچه‏هايش را تأمين مى‏كرد. يك روز پس از زحمات بسيار و تهيه كلاف، آن را براى فروش به بازار مى‏برد. ناگهان، كلاغى با سرعت نزد او آمد و آن كلاف را از او ربود و با خود برد.

بانوى بينوا بسيار ناراحت شد، سراسيمه نزد حضرت داوود عليه‏السلام آمد و پس از بيان ماجراى سخت زندگى خود و ربودن كلافش از ناحيه كلاغ، عرض كرد: عدالت خدا در كجاست؟...

حضرت داوود عليه‏السلام به او فرمود: كنار بنشين تا درباره تو قضاوت كنم.

اين از يك سو، از سوى ديگر گروهى در ميان كشتى از دريا عبور مى‏كردند كه بر اثر سوراخ شدن كشتى در خطر غرق شدن قرار گرفتند. نذر كردند اگر نجات يافتند هزار دينار به فقير بدهند. خداوند به آن‏ها لطف كرد و همان كلاغ را مأمور كرد تا آن كلاف را از دست آن بانو بربايد و به درون كشتى بيندازد و سرنشينان به وسيله آن كلاف، تخته كشتى را محكم كرده و سوراخ را ببندند. آن‏ها از كلاف استفاده نموده و نجات يافتند.

وقتى كه به ساحل رسيدند به محضر حضرت داوود عليه‏السلام براى اداى نذر آمدند، هزار دينار خود را به حضرت داوود عليه‏السلام دادند و ماجراى نجات خود را شرح دادند.

حضرت داوود عليه‏السلام حكمت و عدالت و احسان خداوند را براى آن بانو بيان كرد، و آن هزار دينار را به او داد، آن زن در حالى كه بسيار خشنود بود، دريافت كه عادل‏تر و احسان بخش‏تر از خداوند كسى نيست.

مكافات عمل ناموسى‏

عصر حضرت داوود عليه‏السلام بود. مردى شهوت‏پرست به طور مكرر به سراغ يكى از بانوان مى‏رفت و او را مجبور به عمل منافى عفت مى‏نمود، خداوند به قلب آن بانو القا كرد كه سخنى به آن مرد بگويد، و آن سخن اين بود كه به او گفت: هرگاه نزد من مى‏آيى مرد بيگانه‏اى نزد همسر تو مى‏رود.

آن مرد بى درنگ به خانه خود بازگشت ديد همسرش با يك نفر مرد اجنبى هم‏بستر شده است، بسيار ناراحت شد و آن مرد را دستگير كرد و به محضر حضرت داوود عليه‏السلام به عنوان شكايت آورد و گفت: اى پيامبر خدا! بلايى به سرم آمده كه بر سر هيچكس نيامده است.

داوود: آن بلا چيست؟

مرد هوسباز: اين مرد را ديدم كه در غياب من به خانه من آمده و با همسرم هم‏بستر شده است.

خداوند به داوود عليه‏السلام وحى كرد: به مرد شاكى بگو: كَما تُدينُ تُدان؛ همانگونه كه با ديگران رفتار مى‏كنيد، با شما نيز همانگونه رفتار خواهد شد.

دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر

 

اى نور چشم من به جز از كِشته ندروى

تصديق گواهى صد نفر از علماى بنى اسرائيل‏

عصر حضرت داوود عليه‏السلام بود. در ميان بنى اسرائيل عابدى بود بسيار عبادت مى‏كرد به گونه‏اى كه حضرت داوود عليه‏السلام از آن همه توفيق او شگفت زده شد، خداوند به داوود عليه‏السلام وحى كرد: از عبادت‏هاى آن عابد تعجب نكن او رياكار و خودنما است.

مدتى گذشت، آن عابد از دنيا رفت، جمعى نزد داوود عليه‏السلام آمدند و گفتند: آن عابد از دنيا رفته است.

داوود عليه‏السلام فرمود: جنازه‏اش را ببريد و به خاك بسپاريد.

اين موضوع موجب ناراحتى و بگو مگوى بنى اسرائيل شد كه چرا داوود عليه‏السلام شخصا در كفن كردن و دفن او شركت ننموده است؟! وقتى كه بنى اسرائيل او را غسل دادند، پنجاه نفر از آن‏ها برخاستند و گواهى دادند كه از آن عابد جز كار خير نديده‏اند؛ پس از دفن او، خداوند به داوود عليه‏السلام وحى كرد: چرا در كفن كردن و دفن آن عابد حاضر نشدى؟ داوود عليه‏السلام عرض كرد: به خاطر آن چه را كه در مورد او به من وحى كردى [كه او رياكار است‏]

خداوند فرمود: اگر او چنين بود، ولى گروهى از علما و راهبان گواهى دادند كه جز خير از او نديده‏اند، گواهى آن‏ها را پذيرفتم و آن چه را در مورد آن عابد مى‏دانستم پوشاندم.

[شايد راز بخشش خداوند از اين رو بود كه آن عابد تظاهر به گناه نمى‏كرد. و به گونه‏اى با مردم و علما و رهبانان رفتار كرده؛ و مردم‏دارى نموده بود كه خداوند رضايت آن‏ها را موجب عفو قرار داد]

عذاب قانون‏شكنان و تماشاچيان‏

يكى از داستان‏هاى جالب قرآن داستان اصحاب سَبت است كه به طور فشرده در سوره اعراف در ضمن آيه 163 تا آيه 165 بيان شده است، داستان آنان كه قانون را شكستند و آنان كه قانون شكنان را از اين كار نهى نكردند و هر دو گروه به صورت بوزينه‏ها مسخ شدند اصل ماجرا چنين است:

عصر پيامبرى حضرت داوود عليه‏السلام بود. در اين عصر گروهى در شهر ايله كه در ساحل درياى سرخ قرار داشت، زندگى مى‏كردند، خداوند آن‏ها را از صيد ماهى در روز شنبه نهى كرده بود، و پيامبران اين نهى خدا را به آن‏ها گفته بودند، آن روز را ماهيان احساس امنيت مى‏كردند كنار دريا ظاهر مى‏شدند ولى روزهاى ديگر به قعر دريا مى‏رفتند.

دنياپرستان بنى اسرائيل براى صيد ماهى فراوان، كلاه شرعى و نقشه عجيبى طرح كردند و آن نقشه اين بود كه حوضچه‏ها و جدول‏هايى در كنار دريا درست كنند، به طورى كه ماهى‏ها به آسانى وارد حوضچه شوند، و آن‏ها را روز شنبه در آن حوضچه‏ها محبوس نمايند، و روز يكشنبه اقدام به صيد آن‏ها كنند و همين نقشه عملى شد.

با همين نيرنگ و ترفند ماهى زيادى نصيبشان مى‏گرديد و ثروت سرشارى را از اين راه به دست مى‏آوردند و مدتى زندگى را به اين منوال پشت سر نهادند.

در آن شهر حدود هشتاد و چند هزار نفر جمعيت زندگى مى‏كردند، اينها مطابق رواياتى كه نقل شده سه دسته بودند: يك دسته از آن‏ها (حدود هفتادهزار نفر) به اين حيله خشنود بودند و به آن دست زدند، و يك دسته از آن‏ها كه حدود ده هزار نفر بودند، آنان را از مخالفت خداوند نهى مى‏كردند، دسته سوم ساكت بودند و به علاوه به نهى كنندگان مى‏گفتند: لِمَ تَعِظُونَ قَوماً اللهُ مُهلِكُهُم اَو مُعَذِّبُهم عذاباً شديداً؛

چرا قومى را كه خدا هلاكشان مى‏كند يا عذاب بر آن‏ها نازل مى‏كند، پند مى‏دهيد؟

نهى‏كنندگان در پاسخ مى‏گفتند: ما اين قوم را پند مى‏دهيم تا در پيشگاه خداوند معذور باشيم (يعنى اگر كسى نهى از فساد نكند، وظيفه‏اش را انجام نداده و معذور نيست؟)

كوتاه سخن آن كه: گفتار اين دسته كه مكرر نهى از منكر مى‏كردند، تأثير نكرد، وقتى كه در گفتار خود اثر نديدند از آن‏ها دورى كرده و در قريه ديگرى سكونت نمودند و با خود گفتند: هيچ اطمينانى نيست، چرا كه ممكن است ناگهان نيمه شبى عذاب نازل شود و ما در ميان آن‏ها باشيم.

پس از رفتن آن‏ها، شبانگاه خداوند تمام ساكنين شهر ايله را به صورت بوزينه‏ها مسخ كرد. صبح كه شد كسى دروازه شهر را باز نكرد، نه كسى وارد مى‏شد و نه كسى از شهر بيرون مى‏آمد خبر اين حادثه به روستاهاى اطراف رسيد، مردم روستاهاى اطراف براى كسب اطلاع، كنار آن قريه آمدند و از ديوار بالا رفتند، ناگاه ديدند ساكنان آن جا به طور كلى به صورت بوزينه‏ها مسخ شده‏اند، و همه آن‏ها بعد از سه روز هلاك شدند.

امام صادق عليه‏السلام مى‏فرمايد: هم آنان كه اين حيله را كردند و هم آنان كه در برابر اين قانون شكنى، سكوت نمودند، همه هلاك شدند، ولى آنان كه امر به معروف و نهى از منكر نمودند، نجات يافتند. آرى اين است مجازات قانون شكنان و آنان كه، مفاسد را مى‏بينند ولى تماشا كرده و بى تفاوت مى‏مانند.

نكته قابل توجه در اين داستان اين كه: در ميان حيوانات، ميمون و بوزينه به حيله گرى و بى ارادگى و تقليد كوركورانه و متابعت بدون قيد و شرط، معروف است، و هيچ ملتى استعمارزده و ذليل و آلوده نشد مگر بر اثر نادرستى و بى ارادگى و تقليد بى قيد و شرط، در حقيقت آن‏چه كه اصحاب سبت و سكوت كنندگان را به اين سيه روزى كشاند، توطئه و ضعف اراده و سست عنصرى و ميمون صفتى آن‏ها بود، گروهى همچون ميمون (كه گاهى حيله مى‏كند) از راه حيله وارد شدند، در صورتى كه قطعا داشتند قانون شكنى مى‏كنند و گروهى ديگر باز همچون ميمون بر اثر ضعف اراده سكوت كردند. بالاخره خداوند باطنشان را بروز داد و به آن‏ها فرمود:

كُونوا قِرَدَة خاسِئينَ؛

بشويد بوزينگان خوارشده.

امام سجاد عليه‏السلام فرمود: اهالى روستاهاى اطراف آمدند و از ديوار قلعه ايله بالا رفتند ديدن همه اهل قريه از زن و مرد، ميمون شده‏اند. اهالى روستاهاى خويشان و دوستان خود را مى‏شناختند، نزد آن‏ها رفته و از تك تك آن‏ها مى‏پرسيدند آيا تو فلانى نيست؟ او گريه مى‏كرد و با سرش اشاره مى‏نمود و مى‏گفت: آرى، همانم. آن‏ها سه روز همين گونه ماندند، روز سوم طوفان شديدى برخاست همه آن‏ها را به دريا افكند و به اين ترتيب همه آن‏ها نابود شدند، و به طور كلى هر انسانى كه بر اثر عذاب الهى مسخ شد بعد از سه روز به هلاكت رسيد.

ويژگى‏هاى همسايه داوود عليه‏السلام در بهشت‏

روزى داوود عليه‏السلام عرض كرد: خدايا همسايه من در بهشت كيست؟ خداوند به او وحى كرد: او متَّى پدر حضرت يونس است.

داوود عليه‏السلام از خداوند اجازه خواست تا به زيارت و ديدار متّى برود. خداوند اجازه داد داوود دست پسرش سليمان عليه‏السلام را كه در آن هنگام خردسال بود گرفت و با هم به ديدن متّى رفتند.

پس از ورود به خانه متّى، ديد خانه او بسيار ساده و با حصير ساخته شده است، ولى متّى نبود. از همسر متّى پرسيد: متى كجاست؟ او گفت: براى كندن هيزم به بيابان رفته است. داوود و سليمان صبر كردند تا متى آمد، ديدند پشته‏اى از هيزم بر پشت گرفته است و پس از رسيدن هيزم را به زمين گذاشت و در معرض فروش نهاد و گفت: كيست كه اين مال حلال را به درهمى از حلال از من خريدارى نمايد؟

داوود و سليمان عليهماالسلام جلو آمدند و سلام كردند. متى آن‏ها را به خانه برد. مقدارى گندم خريد و آسيا كرد، و در گودالى از سنگ خمير نمود. سپس آن را بر روى آتش نهاد و پخت. آن گاه آن را با آب مقدارى نمك نزد مهمانان گذاشت، و در كنار ايشان نشست و مشغول صحبت شد، تا به آن‏ها سخت نگذرد، و خود دو زانو كنار سفره نشست و هر لقمه‏اى كه به دهان مى‏گذاشت در آغاز آن بسم‏الله مى‏گفت و پس از خوردن آن اَلْحَمْدُلِلَّه را به زبان مى‏آورد. تا اين كه اندكى آب نوشيد و آن گاه گفت:

خدا را سپاس مى‏گويم، اى خدا حمد و سپاس از آن تو است كه به من نعمت و سلامتى دادى، و مرا دوست خود گردانيدى و آن همه نعمت را كه به من داده‏اى به چه كسى ديگرى دادى؟ زيرا گوش، چشم و دست‏ها و همه اعضايم سالم است، و به من نيرو بخشيدى تا به كندن هيزم بپردازم و آن را بياورم و بفروشم، هيزمى را كه در كشت آن زحمتى نكشيده‏ام، كسى را فرستادى تا آن را از من خريدارى كند، و من از بهاى آن گندم را تهيه كنم، كه خودم از آن گندم را نكاشته‏ام، و برايش زحمت نكشيده‏ام، و سنگى را در اختيار نهادى تا گندم را آرد كنم، و آتشى را در اختيار نهادى تا آن را بر افروزم و نان بپزم و آن را بخورم و خود را براى اطاعت تو تقويم كنم، حمد و سپاس مخصوص تو است. آن گاه با صداى بلند و جانسوز گريه كرد.

داوود عليه‏السلام به سليمان عليه‏السلام گفت: فرزندم! سزاوار است چنين بنده‏اى در بهشت داراى مقام ارجمند، باشد زيرا بنده‏اى شاكرتر از متّى نديده‏ام.

گفتگوى خدا با داوود عليه‏السلام‏

خداوند به حضرت داوود عليه‏السلام وحى كرد:

چرا تو را تنها، دور از مردم مى‏نگرم؟

داوود: من به خاطر تو از آن‏ها دورى گزيدم، آن‏ها نيز از من دور شدند.

خداوند چرا تو را خاموش مى‏نگرم؟

داوود: خوف و خشيت از مقام تو، مرا خاموش نموده است.

خداوند چرا تو را آن گونه مى‏نگرم كه همواره مشغول عبادت من هستى؟

داوود: حب و عشق تو مرا به عبادت مشغول ساخته است.

خداوند چرا تو را فقير مى‏نگرم، با اين كه به تو از نعمت‏ها، عطا كرده‏ام؟

داوود: اداى حق تو، مرا فقير ساخته است.

خداوند چرا تو را اين گونه خاشع و فروتن مى‏نگرم؟

داوود: عظمت و جلالت كه قابل توصيف نيست، مرا ذليل و فروتن كرده است.

خداوند تو را به فضل و رحمت خود بشارت مى‏دهم، و آن چه را دوست دارى در روز ملاقات (قيامت) براى تو فراهم است، از مردم فاصله نگير، در اخلاق نيك با آن‏ها محشور باش و از اخلاق زشت آن‏ها دورى كن، كه در اين صورت، در قيامت به آن چه خواستى، از جانب من به آن نايل مى‏شوى.

هدايت مردم بالاتر از عبادت در خلوت است‏

روزى حضرت داوود عليه‏السلام به تنهايى به سوى بيابان حركت مى‏كرد. مى‏خواست به جاى خلوتى (مثلاً يكى از غارها) برود و خدا را مخلصانه عبادت كند. خداوند به او وحى كرد: تنها كجا مى‏روى؟ او عرض كرد: شوق ديدارت مرا به آن داشته تا در جاى خلوت با تو به راز و نياز پردازم.

خداوند به او فرمود: به ميان مردم باز گرد، و به هدايت مردم همت كن. كه اگر بنده گنهكارى را از گناه باز دارى و او را به سوى هدايت بكشانى نام تو را جزء بندگان شايسته و استوارم ثبت مى‏كنم.

داوود عليه‏السلام فرمان خدا را اطاعت كرد و به ميان قوم بازگشت و به هدايت آن‏ها مشغول شد.

داوود عليه‏السلام بر سر كوه عرفات‏

مراسم عرفات بود. حاجى‏ها سراسر اطراف كوه عرفات را فراگرفته بودند، و به دعا و مناجات اشتغال داشتند. از امام صادق عليه‏السلام نقل شده فرمود: حضرت داوود عليه‏السلام وارد سرزمين عرفات شد، و تصميم گرفت بالاى كوه برود و در همان جا تنها به عبادت خدا مشغول گردد (شايد مى‏خواست ادب در دعا را رعايت كند، زيرا در كنار مردم، صداهاى مختلف در داخل هم مى‏شدند و مخلوط مى‏گشتند) بالاى كوه رفت و در آن جا به دعا و مناجات پرداخت. پس از پايان اعمال، جبرئيل از سوى خداوند نزد او آمد و گفت: پروردگارت مى‏گويد: چرا بر بالاى كوه رفتى، آيا گمان بردى كه صداى كسى بر من پنهان مى‏ماند؟ سپس جبرئيل او را به قعر درياى جده برد. در آن جا سنگى بزرگ را ديد. آن را شكست. ناگاه كرمى در ميان آن سنگ ديده شد. آن كرم گفت: اى داوود! پروردگارت مى‏فرمايد: من صداى اين كرم را در دل اين سنگ كه در قعر اين دريا است مى‏شنوم، آيا گمان مى‏كنى كه صداى كسى از من پنهان بماند؟

پايان عمر داوود عليه‏السلام‏

حضرت داوود عليه‏السلام صد سال عمر كرد، كه چهل سال آن را بر مردم حكومت و رهبرى نمود. او كنيزى داشت كه وقتى شب فرا مى‏رسيد همه درها را قفل مى‏كرد، و كليدهاى آن‏ها را نزد داوود عليه‏السلام مى‏آورد. شبى مردى را در خانه ديد، پرسيد: چه كسى تو را وارد خانه كرد؟

او گفت: من كسى هستم كه بدون اجازه شاهان بر آن‏ها وارد مى‏گردم. داوود عليه‏السلام اين سخن را شنيد و گفت: آيا تو عزرائيل هستى؟ چرا قبلا پيام نفرستادى تا من براى مرگ آماده گردم؟

عزرائيل گفت: من قبلا پيامهاى بسيار براى تو فرستادم.

داوود عليه‏السلام گفت: آن پيام‏ها را چه كسى براى من آورد؟

عزرائيل گفت: پدرت، برادرت، همسايه‏ات و آشنايانت كجا رفتند؟

داوود عليه‏السلام گفت: همه مردند.

عزرائيل گفت: آنها پيام رسان‏هاى من به سوى تو بودند كه تو نيز مى‏ميرى همان گونه كه آن‏ها مردند.

سپس عزرائيل جان داوود عليه‏السلام را قبض كرد. او نوزده پسر داشت. در ميان آن‏ها، يكى از پسرانش، حضرت سليمان عليه‏السلام حكومت و مقام علم و نبوت داوود عليه‏السلام را به ارث برد.

قرآن دفترچه شناخت خدا...
ما را در سایت قرآن دفترچه شناخت خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8ghoranshenakhtkhodasb بازدید : 108 تاريخ : چهارشنبه 17 خرداد 1396 ساعت: 4:21